چیزی در چشم هایش ترکید.از تمام انفجارهایی که دیده بود سهمگین تر...چیزی مثل یک پرش از دره ای که ناموفق است و سرت محکم به سنگ های تیز و بزرگ آن سو می خورد...و می ترکد سرت.چیزی به ناحقی یک احساس... "حقم نبود" در دلش زمزمه می کند... نام روزهای زین پس اش را "مردی به فال مرگ" می گذارد. "حقم نبود" باز هم در دلش زمزمه می کند... نگاهی به ساکش می اندازد.هنوز مقابل درب خانه,روی زمین است.خاک خورده و خاکی رنگ...با خودش فکر می کند از این پس زندگی او نیز همینطور خاک می خورد. "اون که دوسم داشت" و از خودش معنای دوست داشتن را می پرسد. پیش خودش فکر می کند که او از اول هم با همه ی دخترها فرق داشت.پیش خودش فکر می کند که او از اول هم با همه ی دخترهای عادی فرق داشت.پیش خودش فکر می کند که او از اول هم با همه ی دخترهای عادی دوروبرش فرق داشت.پیش خودش فکر می کند... نامه در دستش مانده.مثلِ ساک,روی زمین.انگار زمان,زمانِ همیشگی نیست.یاد ذوقی که برای بازگشتن به خانه داشت می افتد.آن ذوق و این مواجهه با نامه...!چه تناقض پررنگی است این...! نامه را دوباره مقابل توانایی خواندنش می گیرد.می خواند.می ریزد؛در خود... "به نام خدا و خدا کجاست؟ توی عقل من...و عقل من می گوید حق با آن ها است. بیخود می جنگی...آن ها راست می گویند.این نتیجه ی فکرهای من است.بیخود می جنگی...اما می دانم نخواهی پذیرفت.پس من می روم.می روم عراق.برای کمک و پرستاری هم می روم.بیا و کوتاه بیا.هرچند می دانم می خواهی آن قدر بلند شوی که به ستاره ات برسی اما...آن ها راست می گویند.پس تو بیخود می جنگی. خدای من و تو زین پس از هم جدا است.همه چیزم را بردم جز چادر نمازم را.و خدای تو را که تا امروز داشتمش در چادر نمازم برایت گذاشتم.در این یک هفته ای که از زندگی مشترکمان می گذشت,خیلی چیزها از تو یاد گرفتم.من یک دختر پرورشگاهی بی سرپرست بودم که با تو عشق را آموختم اما...جنگ,عشق را محکوم به سکوت می کند.و اگر نپذیرفت باید بمیرد. مراقب خودت باش همسرت لاله..." به حروف "لاله" خیره می شود.کاش خودکاری که آن نامه را نوشت هیچگاه جوهر نداشت.و خودکارهایی که به دنبال آن,لاله دست روی آن ها می گذاشت.نگاهش مجددا روی ساک,سر می خورد.در خانه ی دوست,دشمن شد یارش.شکسته های قلبش تمامش را بریده اند.خون می چکد از چشم های دلش.ساک را برمی دارد.برمی گردد. عملیات آغاز می شود.لاله پس زمینه ی تمام لحظات ذهنش است.باید آبادان را پس بگیرند.از کسانی که لاله به حق خواندشان... روی خاک افتاده...از ترکش های کسانی که لاله به حق خواندشان... هنوز هم او پس زمینه ی ذهنش است.تصویر لاله از ذهنش محو می شود.چیزی در خیالش شکل می گیرد:"حصر آبادان,شکسته شد"
نظرات شما عزیزان:
سعید
ساعت19:08---8 مهر 1393
سلام خیلی وبلاگ زیبایی داری موفق باشی پاسخ:ممنونم
:: موضوعات مرتبط:
مطلب ،
،
|